پسری خوب و قشنگ
راه می رفت عین صوت و فشنگ
افتاده بود دنبال دختری در شهر فرنگ
آن پسره ی زبر و زرنگ
اللهم ایاک نعبد و ایاک نستعین
پسری خوب و قشنگ
راه می رفت عین صوت و فشنگ
افتاده بود دنبال دختری در شهر فرنگ
آن پسره ی زبر و زرنگ
خاله زری و خاله زیور
دوس داشتند زر و زیور
خاله زیور رفت به خونه دیگری
دید خیلی زر و زیوری
بهر زر صحبت آغاز شد
درِ تهمت و غیبت به روشان باز شد
زر براشان حرص و آز شد
کمی بیشتر از آز ، غم ساز شد
مــــــاه مهـــــر و مـــــــاه دانش
مــاه تحقیقِ علـــــم و همــــایش
مــــــــــاه شناخت و گـــــرایش
مـــــــــــــــاه نوشتن و خوانش
مــــاه تئـــــــوری و نظـــــریه
مــاه نسبیــــت و رونـد و رویه
مهــر مــاه ســال هشتاد و شش
خنـــــده و گریه و خوش و بش
دوستــــی با آقایــون و خانــوما
شمیــم ادبـــی و ادبیـــات ما ها
تئــــوری مدیریــــت سازمـــان
مجلـــــه و نوشتن و گفتمـــــان
در زمان های قدیم عابدی در شهری زندگی می کرد و همیشه مشغول نماز و عبادت
بود و یک روز در جایی داشت نماز می خواند که بچه ها هم آن طرف تر بازی می کردند
که پرنده ای را گرفته بودند و داشتند پر و بالش را زنده زنده می کندند که عابد این صحنه
را دید صدای سوزناک پرنده را که در اثر کندن پر و بالش به وجود می آمد شنید ولی با خود
گفت به من چه من عابدم و چند تا بچه هم دارند پر و بال پرنده ای را می کنند و به من هم
ربطی ندارد و مشغول نماز شد از آسمان ندایی بر زمین آمد که ای زمین باز شو فرو بلع عابدی
را که ظلم را دید ولی کاری نکرد.
یکی بود از مردان پولدار و تمکین که شاهانه می زیست در یک سرزمین
او به کارهای بزرگ می پرداخت کارخود را با ریا همراه می ساخت
تمامي حقوق وب برای يک دانشجو محفوظ است
هرگونه کپی برداری از مطالب ممنوع است