یک داستان خیالی
پسری خوب و قشنگ
راه می رفت عین صوت و فشنگ
افتاده بود دنبال دختری در شهر فرنگ
آن پسره ی زبر و زرنگ
دختره بود فرد تحصیل کرده ای
آن پسر نیز ز علم بهره نابرده ای
دختر رفت سوی مکتب خانه اش
پسر نیز سوی او با حال دیوانه اش
پسر چون که دید این رفتنش
منتظر بماند تا برگشتنش
وقتی که فهمید او اهل کلاس است
و خود پیش او بس بی کلاس است
هر که به ظاهر آن دختر بداشت
آن پسر نیز در ظاهر کم نذاشت
تا که گشت شبیه آن دختر
و لیکن شباهت چه دارد ثمر
فکر دختر سوی علم و هنر بود
فکر آن پسر هر لحظه بی ثمر بود
جان من گر که خواهی شوی شبیه دیگری
ظاهرش را بیخیال ، باطنش هست گوهری
21 مرداد 1395