باغبان
مردی بود صاحب باغ و بستان باغ پر از میوه و گل همچو گلستان
چون که باغش پر از میوه بود در باغش را محکم بست و قفلش نمود
تا که باشد باغ او در امان میوه نچیند زباغش این و آن
روزی اتفاقا مردی از راهی رسید ز بوته ی بیرونی باغ میوه ای چید
این احوال مرد باغبان که دید آن درخت و بوته از بیخش برید
روز دگر چون که باغبان آمد به باغ ز باغش جز خاکستری نیامد سراغ
آن همه گل و میوه کلا سوخته بود عذاب آخرت به باغبان اندوخته بود
مرد ناصح چون که از راهش رسید اوضاع باغ سوخته را اینگونه دید
گفت این همه باغ و ملک مال خداست چون امانتی در دست و پیش ماست
چون که ما در امانت خیانت کنیم خود را مستحق نفرین و لعنت کنیم
ای صاحب ثروت و ملک و باغ از فقیر و ندار هم گهی گیرید سراغ
حرف ناصح در باغبان زود اثر کرد اراده نمود و با خسیسی کرد نبرد
این گونه شد پشیمان آن باغبان که باغی بساخت و نمودش احسان
در باغش دیگر همیشه باز بود باغبان بر دوست و غریبه مهمان نواز بود
باغ او از این به بعد آباد بود کزین عمل هم باغبان هم خدا شاد بود
احسنت لایک
عالی و زیبا ست
مایل به تبادل لینک هستید؟