دور می شوم دور و دور
دور می شوم دور و دور
از دور می بینم می شنوم می خوانم می نویسم
زندگی می کنم
خیالاتی می شوم
توهم می زنم
کوهی از مشکلات را می بینم که در مقابل من و تو
ما شما ایشان خودنمایی می کند
زندگی می کنم و عاشق می شوم به زور
خاطرم آزرده می شود از نزدیک از دور
از دوست و از فامیل از فامیل
از خودم از خودم از خودم بیشتر از خودم
از علم از دانش
از مبحث از همایش
از بازی نقش
مثلا من خوشحالم
مثلا من عاشقم
مثلا من فارغ التحصیل فلان رشته ام
سرم را بلند می کنم افتخار می کنم ولی نمی دانم برای چی و برای کی
فخر می فروشم برای اینکه فرزند شخصیت بزرگی هستم نمی دانم
به یاد این شعر می افتم
گیریم که پدر تو بود فاضل
از فضل پدر تو را چه حاصل
جوانم ولی دقیق نمی دانم
گویند ما از سوی خداییم و به سوی خداییم
من هم قبول می کنم
گویند ما انسانیم ، برادریم ، برابریم
من هیچ کدام را ندیده ام
نه انسانیت را ، نه برادر بودن را ، نه برابر بودن را
گویند بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضو ها را نماند قرار
نمی دانم که من یا بنی آدم نیستم
یا از آن گوهران نیستم
فقط دانم عضوی هستم که درد آورده در روزگار
ولی دگر عضوها شاد و خوش می گذرانند با قرار
حال، منم و دوستانم که علت دوستیمان سرنوشت یکسانمان است
من خیلی وقت است که جنسیت و طبقات انسانها را مهم نمی دانم
مهم سرنوشتی است که مثل سرنوشت من است
جمع می شوم ، جمع و جور
می شوم دور و دور
دور از چند رنگی
دور از نقش
نقش های دروغین
می خواهم یا خوش باشم یا ناخوش
حالا این وسط توهم چرا
دور می شوم دور و دور