خوشی شایسته ما
ܓ✿بوی یـــــــــار و بوی دلبر آید
ܓ✿بــــوی مُشک و بوی عنبر آید
ܓ✿به مـا هم نشاط و خوشی شاید
ܓ✿غــم و غصـــه گر بر سر آید
19 آذرماه 1394 آذربایجان
می خوام حرف دلی رو بزنم که یه جورایی اذیتم می کنه
من نی نی خانواده بودم و هستم و خواهم بود یه کوچولو از این موضوع ناراحتم نه بیشتر یه کوچولــو
نمیدونم شما هــــم در شرایط من هستین یا نه.
اما آن موضوعی که بیشتر بهم اذیت میده اینه که فعلا محکومم به تنهایی بدون هیچ نسخه و دوایی
باید تنها باشم وقتی تو خونه از ازدواج و عروسی من حرف می شه فکر می کنم که دارن منو مسخره
می کنن آخه یه جورایی مسخره است دیگه خوب با این وضع اشتغال مملکت، من چگونه ازدواج خواهم
کرد نمی دونم شاید هم بتوانم چون هر چقدر مشکلات بزرگ باشه خوب خدا بی نهایت بزرگتره به هر حال
دلم ازدواج می خواد احساس می کنم اگر ازدواج کنم خیلی راحت تر و خوش تر از زندگی فعلیم زندگی
می کنم از طرفی چون اهل دوستی های نامناسب نیستم تنهایی دو چندان به من فشار میاره و کوچه
و بازار و خیابون های شهر شاهد رفت و آمد تنهایی من هستن و می دانند که یک آدم تنهایی که میاد
در دستش دست دیگری را نگرفته اون من هستم.
حالا بماند آن حرفایی که می خواستم بزنم که دیگر نزدم
بماند بماند بماند