بترس از آن کس که به جز خدا یاری ندارد*برای دفاع از حق خویش بیان و گفتاری ندارد
ز آنکس که مظلوم است و در سکوت حتی*برای ظلمی که می شود توان گریه زاری ندارد
اللهم ایاک نعبد و ایاک نستعین
بترس از آن کس که به جز خدا یاری ندارد*برای دفاع از حق خویش بیان و گفتاری ندارد
ز آنکس که مظلوم است و در سکوت حتی*برای ظلمی که می شود توان گریه زاری ندارد
شعر زیر متعلق به روزی است که در آن روز در شهر ما باران باریده بود
باز باران با صفایش
با ترنم های دلربایش
که آرام می شود روح و جسمم
با استشمام دلنشین صدایش
باز باران با بخشندگی
که زیبا می شود با او زندگی
باز باران با بوی خاک
من بهشت بی نان نمی خواهم مال تو*دولت بی تدبیر و ایمان نمیخواهم مال تو
ز تو هم دروغ و کلک نسیبم شد بسی*تدبیر و امید دروغگویان نمیخواهم مال تو
از گلستان روی تو غنچه ای چیدن خواهم ز لب های لاله ی تو مزه ای چشیدن خواهم
هم در کنــــج قلــــب و خیـــال تـــو بودن هم با تو در حیـــات لحظه ای رمیدن خواهم
جامعه به کشتی ماند و ملت پاروزنان او آنان که در کشتی جا ندارند سوراخ کنان او
کشتی سوراخ غرق شدنش حتمی است به نوبت نشسته تا که رسد نوبت و زمان او
امان از دست این بیکار و بیکاری جسم و روحش مبتلا بر انواع بیماری
کسی فهمد حرف های این مستطاب شکمش خالی باشد ز مرغ و کباب
سلاح من کاغذ و قلـــــــــم بیش نیست
شعرم شیرین ولی خالی از نیش نیست
من و زندگی با این همه لطف و صفا سختی زندگی و دوری مامان و بابا
مادر یعنی عشق زندگی
پدر یعنی روح بالندگی
تمامي حقوق وب برای يک دانشجو محفوظ است
هرگونه کپی برداری از مطالب ممنوع است