من رفته رفته در تاریخ گم می شوم
یادمه
آن رود های خروشان
چشمه های جوشان
سحر های خروس خوان
صبح و نماز و اذان
بلبل های آواز خوان
گل های معطر
رنگا و رنگ
بهارهای سبز و قشنگ
گیاهان پر غنچه
خنده های بچه
آدم های شاد
شهرهای آسمان آبی
دِه های آباد
دل های آرام
بادهای بهاری
نغمه های جاری
دلبری های دلبر
بدون زور بدون زر
کوچه های گِلی
محبت های بی انتها
بی چشم داشت
من انسانیتم را در تاریخ گم کرده ام
در کوچه پس کوچه های شهرم
در کوهستان های مملکتم
در دِه های ایران عزیزم
صداقتم را
بی رنگیم را
لا اقل تک رنگیم را
وعده ام را
وفایم را
قلب باصفایم را
آن زمانی را که
قلمم با قلب و مغزم هماهنگ بود
و آن می نوشت که آن می اندیشید
بدون سانسور
سالها گذشت و ما شدیم بزرگتر
الان در آرزویم که باشم خردتر
این نوشته ادامه دارد
25 دی ماه 1394
نویسنده: علی اصغر