در زمان های قدیم عابدی در شهری زندگی می کرد و همیشه مشغول نماز و عبادت
بود و یک روز در جایی داشت نماز می خواند که بچه ها هم آن طرف تر بازی می کردند
که پرنده ای را گرفته بودند و داشتند پر و بالش را زنده زنده می کندند که عابد این صحنه
را دید صدای سوزناک پرنده را که در اثر کندن پر و بالش به وجود می آمد شنید ولی با خود
گفت به من چه من عابدم و چند تا بچه هم دارند پر و بال پرنده ای را می کنند و به من هم
ربطی ندارد و مشغول نماز شد از آسمان ندایی بر زمین آمد که ای زمین باز شو فرو بلع عابدی
را که ظلم را دید ولی کاری نکرد.