روایتی از راوی حقیقت
تو چه می دانی از بشریت
زر زر دم می زنی از بشریت
غوطه وری در نفهمی و خریت
از دست تو انسان در در به دریت
***
زِر می زنی و زَر اندوزی
زبان مخالف را به لبانش دوزی
حرف مرا خواهی فهمید روزی
که در آتش دوزخ تکه تکه بسوزی
***
از دست تو بر که برم من که شکایت
پیش که گویم من از تو روایت
تا کی بچشم طعم دردهای ناروایت
تا کی بسازم با نوای بی نوایت
***
از نوایت جانم به لب آمد
با وجودت روزم به شب آمد
بر زندگی ام لحظه لحظه تب آمد
که می گوید این همه بی سبب آمد؟
***
ماه آمد و روحم ظلمان گشت
خورشید رفت و خنک شد دشت
ز غصه ها همه بی می مست
ز قصه ها همه بی عیش سُست
***
مست بر محیط حکمران است
پست بر همه سرور و سلطان است
که می گوید دوره ی اتمام خان است؟
لباس خان بر تن عده ای شبان است
***
دیوانه ها بسی عاقلان گشته
بی مایه ها اهل طغیان گشته
عیش بر زندگیشان روان گشته
ثروت بر جیبهاشان دوان گشته
***
نگو حال شاعر پریشان است
نگو شاعر بر کیش نامسلمان است
نگر حال امت که گریان است
که می گوید این همه ذلت ز یزدان است؟